((صدای پای آب))
متن مصاحبه با شهید تورجی زاده
و خاطرات دوستان
(قسمت دوم)
آفتاب روز دوشنبه بالا آمد. دشمن با تمام قوا آماده حمله مجدد بود. ساعتی بعد شلیک خمپاره ها آغاز شد.
دیگر کسی برای مقاومت روی تپه نبود! همه یا شهید شده بودند یا مجروح. این تپه به خون بهترین عزیزانمان آغشته شده بود. سریع خودم را به داخل یک سنگر رساندم.
چند نفر از مجروحین در انتهای سنگر بودند. هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که یک گلوله خمپاره روی سنگر خورد! بدن یکی از مجروحین متلاشی شد. از حرارت و آتش بوجود آمده موها و ریشهای من سوخت!
خواستم از سنگر بیرون بیایم. گلوله دیگری جلوی سنگر خورد. چند ترکش ریز به من اصابت کرد.
به داخل سنگر دیگری رفتم. سه نفر از بچه ها انجا بودند. آنها قبلا ارتشی بودند ولی به صورت بسیجی همراه گردان ما آمده بودند.
یکی از آنها ترکش به سرش خورده بود. دیگری به پهلویش و آن یکی هم در حال شهادت بود. آنها هم آب می خواستند. من هم شرمنده!
عصر دوباره آتش دشمن سنگین شد. با انفجار هر گلوله خمپاره ناله عده ای بلند می شد و ناله عده ای خاموش!
آقای قربانی را دیدم. گفت: صبر کنید هوا که تاریک شد برمیگردیم! بعد هم خودش تعدادی از مجروحین را برای رفتن آماده کرد.
لحظات غروب بود. هیچ صدایی نمی آمد. با سختی از سنگر بیرون آمدم. تعداد زیادی از سربازان عراقی از بالای ارتفاع به سمت ما می آمدند. برادر صفاتاج فرمانده گردان یازهرا در میان مجروحین بود.
برادر برهانی هم به خیل شهدا پیوست. توان راه رفتن نداشتم. به حالت چهار دست و پا شروع به حرکت کردم!
از کل گردان چند نفری بیشتر باقی نمانده! همه شروع به دویدن کردند. به یکی از بچه ها که لباس سپاه به تن داشت گفتم: لباست را در بیار، اگه اسیر بشی اذیتت می کنند. من هم لنگان لنگان به دنبال آنها رفتم.
کمی جلوتر برگشتم و برای آخرین بار به تپه نگاه کردم. تقریبا همه جای تپه را خون گرفته بود. تپه ای که بعدها به نام شهید برهانی نام گرفت. هنوز از داخل برخی سنگرها صدای ناله می آمد!
کسی آن سوتر سنگری خراب شده بود. بدن یکی از پیرمردهای گردان زیر آوار مانده بود. فقط سر او بیرون بود. پیرمرد زنده بود و من را نگاه می کرد. با تعجب نگاهش کردم. عراقی ها با من کمتر از صدمتر فاصله داشتند. پیرمرد گفت: داری می ری؟!
گفتم: کاری دیگه نمیتونم بکنم! گفت: به امان خدا، سریعتر برو!
هیچ لحظه ای در زندگی برای من سخت تر از آن موقع نبود. فاصله عراقی ها خیلی کم شده بود. گلوله های آنها دقیق به اطراف ما اصابت می کرد . شروع کردم به خواندن و جعلنا ...
خودم را به سختی به زمین می کشاندم . رسیدم به بالای دره . باید حدود صد متر را پایین می رفتم. بچه های دیگر زودتر از من رفته بودند.
عراقی ها خیلی نزدیک شده بودند. حتی صدای آنها را می شنیدم! یکی یکی مجروح ها را تیر خلاصی می زدند! تصمیم خودم را گرفتم. از روی تپه غلطیدم و به سمت پایین رفتم!
(( ادامه مطلب را در قسمت سوم دنبال کنید ....))